loading...
فارسی وب نت
آخرین ارسال های انجمن
مدیر بازدید : 422 سه شنبه 29 بهمن 1392 نظرات (0)


در روزگاران قدیم چوب‌بری زندگی می‌کرد و با این که بسیار قوی جثه و تنومند بود، نمی‌توانست کاری برای گذران زندگی پیدا کند. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها به این در و آن در زد و به هر جا که می‌توانست سرک کشید تا این که سرانجام توانست در یک کارگاه چوب‌بری کاری برای خود دست و پا کند.
شرایط کاری و حقوق خوبی در کارگاه به او پیشنهاد شد، به همین دلیل چوب‌بر تصمیم گرفت تمام تلاش خود را به کار گیرد و تا می‌تواند خوب کار کند تا صاحب کار از او راضی باشد.
صاحب‌کار اره‌ای به چوب‌بر داد و او را راهنمایی کرد که درخت‌های کدام قسمت از جنگل را باید ببرد.
چوب‌بر قصه ما در اولین روز کاری خود توانست هیجده درخت را قطع کند. صاحب‌کار از نتیجه کار او خوشحال شد و به دلیل تلاشش به او تبریک گفت و از او خواست به همین نحو به کارش ادامه دهد.
چوب‌بر که از حرف‌های صاحب‌کارش انرژی و انگیزه گرفته بود، روز بعد بیشتر تلاش کرد، اما فقط توانست پانزده درخت را قطع کند.
روز سوم بیشتر و سخت‌تر کار کرد، اما فقط ده درخت را قطع کرد. در کمال تعجب با وجودی که چوب‌بر هر روز بیشتر تلاش می‌کرد، اما نتیجه کار روز به روز کمتر و کمتر می‌شد. چوب‌بر با خود فکر کرد و گفت: �حتما توان خود را از دست داده‌ام.�
او به دیدار صاحب‌کارش رفت؛ عذر‌خواهی کرد و برای او توضیح داد که نمی‌فهمد چرا هر چقدر بیشتر تلاش می‌کند، کمتر موفق می‌شود، و روز به روز درختان کمتری را قطع می‌کند.
صاحب‌کار از او پرسید: چه مدت از آخرین باری که اره خود را تیز کرده‌ای می‌گذرد؟
چوب‌بر با تعجب پرسید: اره‌ام را تیز کنم؟ من اصلا برای این کار وقت نداشتم و مدام مشغول قطع‌کردن درختان بودم..
کار‌فرما گفت: اگر می‌خواهی قدرتمند باقی بمانی و کار کنی باید همیشه اره‌ات را تیز کنی.

مدیر بازدید : 1051 پنجشنبه 17 فروردین 1391 نظرات (0)

این یک ماجرای واقعی است:

سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد

مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.

به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد

اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت

عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند

سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود

در گذر ایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید

زن ' با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

پس تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید

دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود

روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد

سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ' با ببرش وداع کرد

مدیر بازدید : 1437 جمعه 23 دی 1390 نظرات (2)
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
مدیر بازدید : 1187 چهارشنبه 23 آذر 1390 نظرات (1)

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم،در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

مدیر بازدید : 1244 چهارشنبه 23 آذر 1390 نظرات (0)

دیر و 10 نفر از كاركنانش از طناب بالگردی كه در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محكم نبود كه بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل كند. كمك خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست كه یك نفرشان داوطلب شود و طناب را رها كند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر كسی حاضر نبود داوطلب شود. دراین هنگام، مدیر گفت كه حاضر است طناب را رها كند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای كاركنان سخنرانی كند.

مدیر بازدید : 1406 سه شنبه 22 آذر 1390 نظرات (0)

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان…
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت: این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.

 

 

طوطی

مدیر بازدید : 1157 شنبه 14 خرداد 1390 نظرات (0)

 

يه لكه گوشت بود كه خريدمش….! بدون پر با يه نوك گنده…بد قيافه بود…! با سرنگ بهش غذا ميدادم… بيسكوييت مادر رو توآب جوش حل ميكردم ميريختم توي سرنگ و با نوكش شلنگ سرنگ رو ميگرفت منم خالي ميكردم توي حلقش تا كم كم بزرگ شد و اب و رنگي گرفت…خوش قيافه شد…! اسمش عزيز اقاست طوطي من…!

 

قند كه بهش ميدم قشنگ با يه پاش ميگيره بعد با نوكش كم كم قند رو ميتراشه ميخوره و يك دستت درد نكنه هم نميگه …!

 

فقط صداي زنگ منزل و زنگ گوشي موبايلم رو خوب ياد گرفته و گاهي سركارمون ميذاره…! ديروز اومدم بهش قند بدم به جاي اينكه قند رو بگيره نوك زد به دستم كه عصباني شدم گفتم: اين به جاي دستت درد نكنه بي حيا…! نمك خوردي نمكدون ميشكني حالا…! بشكنه دستم كه زحمتت رو كشيدم تا بزرگ بشي …! فرهنگ نداري تو ..شعور نداري …لياقت نداري…!.يه جو معرفت نداري كه بشناسي كي ازت مراقبت كردم اين چند وقت…! اينه مزد زحمتاي من بدقيافه…چينگ ميزني حالا…؟!

 

اينارو با صداي بلند بهش ميگفتم … زل زده بود تو چشمام نگاه ميكرد…! حس كردم حرفام روش تاثير گذاشته و خجالت زده شده حسابي …شروع كردم به نصيحت كه : عزيز جان من كه بد تو رو نميخوام كه …! اب و دونت كم شده …من سيب كه ميخرم اول به تو ميدم بعد خودم ميخورم كه …! تخمه برات ميخرم…قند بهت ميدم…! تو هم يكم معرفت به خرج بده مهربون تر باش با من قربونت برم…! سرش رو انداخت پايين و هيچي نگفت…!

 

 احساس كردم ديگه زيادي دارم شماتتش ميكنم و حسابي ديگه پشيمون شده و رفته توي فكر اين كار زشتش…! با خودم گفتم حالا خوبه كه از دلش دربيارم طفلي رو…! سرم رو بردم جلو تا كله اش رو بوس كنم يهو محكم نوك زد به لبم كه خوني شد آخَم رفت هوا…! هرچي فحش از دهنم در اومد نثارش كردم طوطي چش سفيد نمك نشناس بي لياقت رو…!

درباره ما
برای ارتباط با سایت  از طریق گزینه تماس با ما و یا ایمیل ادرس porsesh.shahed@gmail.com
اقدام بفرمایید.
با سپاس
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    لطفا نظر خود در مورد موضاعات سایت و میزان رضایت را بفرمایید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 153
  • کل نظرات : 297
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 130
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 110
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 593
  • بازدید ماه : 1,338
  • بازدید سال : 11,148
  • بازدید کلی : 884,782
  • کدهای اختصاصی